سفارش تبلیغ
صبا ویژن


قلب خالی

جهان آفرین تا جهان آفریدچو خورشید بر چرخ بنمود تاجچه گویم که خورشید تابان که بودابوالقاسم آن شاه پیروزبختزخاور بیاراست تا باخترمرا اختر خفته بیدار گشتبدانستم آمد زمان سخنبر اندیشه?ی شهریار زمیندل من چو نور اندر آن تیره شبچنان دید روشن روانم به خوابهمه روی گیتی شب لاژورددر و دشت برسان دیبا شدینشسته برو شهریاری چو ماهرده بر کشیده سپاهش دو میلیکی پاک دستور پیشش به پایمرا خیره گشتی سر از فر شاهچو آن چهره?ی خسروی دیدمیکه این چرخ و ماهست یا تاج و گاهیکی گفت کاین شاه روم است و هندبه ایران و توران ورا بنده?اندبیاراست روی زمین را به دادجهاندار محمود شاه بزرگز کشمیر تا پیش دریای چینچو کودک لب از شیر مادر بشستنپیچد کسی سر ز فرمان اویتو نیز آفرین کن که گوینده?ایچو بیدار گشتم بجستم ز جایبر آن شهریار آفرین خواندمبه دل گفتم این خواب را پاسخ استبرآن آفرین کو کند آفرین چنو مرزبانی نیامد پدیدزمین شد به کردار تابنده عاجکزو در جهان روشنایی فزودنهاد از بر تاج خورشید تختپدید آمد از فر او کان زربه مغز اندر اندیشه بسیار گشتکنون نو شود روزگار کهنبخفتم شبی لب پر از آفریننخفته گشاده دل و بسته لبکه رخشنده شمعی برآمد ز آباز آن شمع گشتی چو یاقوت زردیکی تخت پیروزه پیدا شدییکی تاج بر سر به جای کلاهبه دست چپش هفتصد ژنده پیلبداد و بدین شاه را رهنمایوزان ژنده پیلان و چندان سپاهازان نامداران بپرسیدمیستارست پیش اندرش یا سپاهز قنوج تا پیش دریای سندبه رای و به فرمان او زنده?اندبپردخت ازان تاج بر سر نهادبه آبشخور آرد همی میش و گرگبرو شهریاران کنند آفرینز گهواره محمود گوید نخستنیارد گذشتن ز پیمان اویبدو نام جاوید جوینده?ایچه مایه شب تیره بودم به پاینبودم درم جان برافشاندمکه آواز او بر جهان فرخ استبر آن بخت بیدار و فرخ زمین
ز فرش جهان شد چو باغ بهاراز ابر اندرآمد به هنگام نمبه ایران همه خوبی از داد اوستبه بزم اندرون آسمان سخاستبه تن ژنده پیل و به جان جبرئیلسر بخت بدخواه با خشم اوینه کند آوری گیرد از باج و گنجهر آنکس که دارد ز پروردگانشهنشاه را سربه?سر دوستوارنخستین برادرش کهتر به سالز گیتی پرستنده?ی فر و نصرکسی کش پدر ناصرالدین بودو دیگر دلاور سپهدار طوسببخشد درم هر چه یابد ز دهربه یزدان بود خلق را رهنمایجهان بی?سر و تاج خسرو مبادهمیشه تن آباد با تاج و تختکنون بازگردم به آغاز کار هوا پر ز ابر و زمین پرنگارجهان شد به کردار باغ ارمکجا هست مردم همه یاد اوستبه رزم اندرون تیز چنگ اژدهاستبه کف ابر بهمن به دل رود نیلچو دینار خوارست بر چشم اوینه دل تیره دارد ز رزم و ز رنجاز آزاد و از نیکدل بردگانبه فرمان ببسته کمر استوارکه در مردمی کس ندارد همالزید شاد در سایه?ی شاه عصرسر تخت او تاج پروین بودکه در جنگ بر شیر دارد فسوسهمی آفرین یابد از دهر بهرسر شاه خواهد که باشد به جایهمیشه بماناد جاوید و شادز درد و غم آزاد و پیروز بختسوی نامه?ی نامور شهریار

نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 2:46 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت