سفارش تبلیغ
صبا ویژن


قلب خالی

تا حال منت خبر نباشد  ---------- در کار منت نظر نباشد
تا قوت صبر بود کردیم ---------- دیگر چه کنیم اگر نباشد
آیین وفا و مهربانی در ---------- در شهر شما مگر نباشد
گویند نظر چرا نبستی ---------- تا مشغله و خطر نباشد
ای خواجه برو که جهد انسان ---------- با تیر قضا سپر نباشد
این شور که در سرست ما را ---------- وقتی برود که سر نباشد
بیچاره کجا رود گرفتار ---------- کز کوی تو ره به درنباشد
چون روی تو دلفریب و دلبند ---------- در روی زمین دگر نباشد
در پارس چنین نمک ندیدم ---------- در مصر چنین شکر نباشد
گر حکم کنی به جان سعدی ---------- جان از تو عزیزتر نباشد



نوشته شده در سه شنبه 89/6/9ساعت 7:24 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد                   که نه در تو بازماند مگرش بصر نباشد
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی                       که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد
مکن ار چه می‌توانی که ز خدمتم برانی                              نزنند سائلی را که دری دگر نباشد
به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم                   نکنی که چشم مستت ز خمار برنباشد
همه شب در این حدیثم که خنک تنی که دارد             مژه‌ای به خواب و بختی که به خواب درنباشد
چه خوشست مرغ وحشی که جفای کس نبیند                   من و مرغ خانگی را بکشند و پر نباشد
نه من آن گناه دارم که بترسم از عقوبت                             نظری که سر نبازی ز سر نظر نباشد
قمری که دوست داری همه روز دل بر آن نه                   که شبیت خون بریزد که در او قمر نباشد
چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او                       سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد
شب و روز رفت باید قدم روندگان را                             چو به ممنی رسیدی دگرت سفر نباشد
عجبست پیش بعضی که ترست شعر سعدی                   ورق درخت طوبیست چگونه تر نباشد


نوشته شده در سه شنبه 89/6/9ساعت 7:15 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

به نام خداوند جان و خردخداوند نام و خداوند جایخداوند کیوان و گردان سپهرز نام و نشان و گمان برترستبه بینندگان آفریننده رانیابد بدو نیز اندیشه راهسخن هر چه زین گوهران بگذردخرد گر سخن برگزیند همیستودن نداند کس او را چو هستخرد را و جان را همی سنجد اویبدین آلت رای و جان و زبانبه هستیش باید که خستو شویپرستنده باشی و جوینده راهتوانا بود هر که دانا بوداز این پرده برتر سخن?گاه نیست کزین برتر اندیشه برنگذردخداوند روزی ده رهنمایفروزنده ماه و ناهید و مهرنگارنده?ی بر شده پیکرستنبینی مرنجان دو بیننده راکه او برتر از نام و از جایگاهنیابد بدو راه جان و خردهمان را گزیند که بیند همیمیان بندگی را ببایدت بستدر اندیشه?ی سخته کی گنجد اویستود آفریننده را کی توانز گفتار بی?کار یکسو شویبه ژرفی به فرمانش کردن نگاهز دانش دل پیر برنا بودز هستی مر اندیشه را راه نیست

نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 3:17 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

فردوسی
نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 3:15 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

از آغاز باید که دانی درستکه یزدان ز ناچیز چیز آفریدسرمایه?ی گوهران این چهاریکی آتشی برشده تابناکنخستین که آتش به جنبش دمیدوزان پس ز آرام سردی نمودچو این چار گوهر به جای آمدندگهرها یک اندر دگر ساختهپدید آمد این گنبد تیزروابرده و دو هفت شد کدخدایدر بخشش و دادن آمد پدیدفلکها یک اندر دگر بسته شدچو دریا و چون کوه و چون دشت و راغببالید کوه آبها بر دمیدزمین را بلندی نبد جایگاهستاره برو بر شگفتی نمودهمی بر شد آتش فرود آمد آبگیا رست با چند گونه درختببالد ندارد جز این نیروییوزان پس چو جنبنده آمد پدیدخور و خواب و آرام جوید همینه گویا زبان و نه جویا خردنداند بد و نیک فرجام کارچو دانا توانا بد و دادگرچنینست فرجام کار جهان سر مایه?ی گوهران از نخستبدان تا توانایی آرد پدیدبرآورده بی?رنج و بی?روزگارمیان آب و باد از بر تیره خاکز گرمیش پس خشکی آمد پدیدز سردی همان باز تری فزودز بهر سپنجی سرای آمدندز هرگونه گردن برافراختهشگفتی نماینده?ی نوبه?نوگرفتند هر یک سزاوار جایببخشید دانا چنان چون سزیدبجنبید چون کار پیوسته شدزمین شد به کردار روشن چراغسر رستنی سوی بالا کشیدیکی مرکزی تیره بود و سیاهبه خاک اندرون روشنائی فزودهمی گشت گرد زمین آفتاببه زیر اندر آمد سرانشان ز بختنپوید چو پیوندگان هر سوییهمه رستنی زیر خویش آوریدوزان زندگی کام جوید همیز خاک و ز خاشاک تن پروردنخواهد ازو بندگی کردگاراز ایرا نکرد ایچ پنهان هنرنداند کسی آشکار و نهان

نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 3:12 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

جهان آفرین تا جهان آفریدچو خورشید بر چرخ بنمود تاجچه گویم که خورشید تابان که بودابوالقاسم آن شاه پیروزبختزخاور بیاراست تا باخترمرا اختر خفته بیدار گشتبدانستم آمد زمان سخنبر اندیشه?ی شهریار زمیندل من چو نور اندر آن تیره شبچنان دید روشن روانم به خوابهمه روی گیتی شب لاژورددر و دشت برسان دیبا شدینشسته برو شهریاری چو ماهرده بر کشیده سپاهش دو میلیکی پاک دستور پیشش به پایمرا خیره گشتی سر از فر شاهچو آن چهره?ی خسروی دیدمیکه این چرخ و ماهست یا تاج و گاهیکی گفت کاین شاه روم است و هندبه ایران و توران ورا بنده?اندبیاراست روی زمین را به دادجهاندار محمود شاه بزرگز کشمیر تا پیش دریای چینچو کودک لب از شیر مادر بشستنپیچد کسی سر ز فرمان اویتو نیز آفرین کن که گوینده?ایچو بیدار گشتم بجستم ز جایبر آن شهریار آفرین خواندمبه دل گفتم این خواب را پاسخ استبرآن آفرین کو کند آفرین چنو مرزبانی نیامد پدیدزمین شد به کردار تابنده عاجکزو در جهان روشنایی فزودنهاد از بر تاج خورشید تختپدید آمد از فر او کان زربه مغز اندر اندیشه بسیار گشتکنون نو شود روزگار کهنبخفتم شبی لب پر از آفریننخفته گشاده دل و بسته لبکه رخشنده شمعی برآمد ز آباز آن شمع گشتی چو یاقوت زردیکی تخت پیروزه پیدا شدییکی تاج بر سر به جای کلاهبه دست چپش هفتصد ژنده پیلبداد و بدین شاه را رهنمایوزان ژنده پیلان و چندان سپاهازان نامداران بپرسیدمیستارست پیش اندرش یا سپاهز قنوج تا پیش دریای سندبه رای و به فرمان او زنده?اندبپردخت ازان تاج بر سر نهادبه آبشخور آرد همی میش و گرگبرو شهریاران کنند آفرینز گهواره محمود گوید نخستنیارد گذشتن ز پیمان اویبدو نام جاوید جوینده?ایچه مایه شب تیره بودم به پاینبودم درم جان برافشاندمکه آواز او بر جهان فرخ استبر آن بخت بیدار و فرخ زمین
ز فرش جهان شد چو باغ بهاراز ابر اندرآمد به هنگام نمبه ایران همه خوبی از داد اوستبه بزم اندرون آسمان سخاستبه تن ژنده پیل و به جان جبرئیلسر بخت بدخواه با خشم اوینه کند آوری گیرد از باج و گنجهر آنکس که دارد ز پروردگانشهنشاه را سربه?سر دوستوارنخستین برادرش کهتر به سالز گیتی پرستنده?ی فر و نصرکسی کش پدر ناصرالدین بودو دیگر دلاور سپهدار طوسببخشد درم هر چه یابد ز دهربه یزدان بود خلق را رهنمایجهان بی?سر و تاج خسرو مبادهمیشه تن آباد با تاج و تختکنون بازگردم به آغاز کار هوا پر ز ابر و زمین پرنگارجهان شد به کردار باغ ارمکجا هست مردم همه یاد اوستبه رزم اندرون تیز چنگ اژدهاستبه کف ابر بهمن به دل رود نیلچو دینار خوارست بر چشم اوینه دل تیره دارد ز رزم و ز رنجاز آزاد و از نیکدل بردگانبه فرمان ببسته کمر استوارکه در مردمی کس ندارد همالزید شاد در سایه?ی شاه عصرسر تخت او تاج پروین بودکه در جنگ بر شیر دارد فسوسهمی آفرین یابد از دهر بهرسر شاه خواهد که باشد به جایهمیشه بماناد جاوید و شادز درد و غم آزاد و پیروز بختسوی نامه?ی نامور شهریار

نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 2:46 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

 

علی شریعتی
نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 12:44 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

مردها در چارچوب عشق و محبت،به وسعت غیر قابل تصوری نامردند.برای اثبات کمال نامردی مردها همین بس که در مقابل قلب عاشق و فریب خوده ی یک زن احساس می کنند که مردند!!!


تا هنگامی که قلب زن تسلیم نشده پست تر و سمج تر از ... عاجزتر از یک اسیر گداتر از گدایان سامره پوزه بر خاک و دست تمن?`ا به پیش،گدایی عشق می کنند،اما تا خاطرشان از تسلیم قلب زن،راحت شد یکباره به یادشان می افتد که خدا مردشان آفریده!!!


و تازه کمال مردانگی را در بی نهایت نامردی جستجو می کنند.در شکنجه دادن قلب و به زنجیر کشیدن یک زن اسیر...



نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 12:40 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

دکتر علی شریعتی
نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 12:38 عصر توسط نازلی نظرات ( ) |

چگونه زیستن
خـدایا تـو چگونه زیـسـتـن را به مـن بـیاموز مـن خـود چگونه مُـردن را خـواهـم آموخـت .


نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 11:44 صبح توسط نازلی نظرات ( ) |

   1   2      >

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت